چند اصطلاح انگلیسی

Ok, now give!   …………….………….…………خوب بنال ببینم!

I'll teach you!   ……….….………..…….حالا بهت نشون میدم!

Quite a party!   …………………….…………عجب مهمانی ای!

It was heaven!  …..…….…………….……………….محشر بود!

There is a dear!  …………….……..………..….…..قربونت برم!

Mind how you go!  …….…….......………مواظب خودت باش!

 


ادامه مطلب
[ 8 / 2 / 1394برچسب:اصطلاحات انگلیسی, ] [ 20:24 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / گدا و استراتژی

می خواهم داستانی از استراتژی بنویسم. از اهمیت داشتن «استراتژی». گاهی فکر می کنم که در این زمانه، بدون استراتژی زندگی کردن مساوی با شکست است! 

هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.

گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام! «اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند»!

[ 3 / 2 / 1394برچسب:داستان های کوتاه ، گدا, ] [ 13:26 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / خرید سند جهنم

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. 
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
- قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:
ای مردم! من تمام جهنم را خریدم  و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.

[ 3 / 2 / 1394برچسب:داستان های کوتاه ، جهنم, ] [ 10:13 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / دعا برای دیگری

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است که از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا برداشتند و هرکدام گوشه ایی از جزیره را برای دعا و عبادت برگزیدند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست و فردای آن روز کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد اول رسید. حالا مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست و به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود دریافت کرد. ولی مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
روزی مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا آن روز کشتی ایی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد اول خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود اندیشید: مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست ها ی او بی پاسخ مانده، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد، پس بهتر است همینجا بماند.
پاسخ آمد: اشتباه می کنی. تو مدیون او هستی! زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: مگر او چه خواست که باید مدیونش باشم؟ 
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !

[ 3 / 2 / 1394برچسب:داستان های کوتاه ، دعا, ] [ 10:1 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / وعده پادشاه

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

[ 3 / 2 / 1394برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 9:45 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت: 
امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست .

[ 26 / 1 / 1394برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 12:35 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / الاغ فهمیده

الاغی در مزرعه ای برای اربابش کار می کرد. جنگی در گرفت و دشمن به اطراف خانه ی آن ها رسید. ارباب خواست با الاغش فرار کند. 

به او گفت : زود باش باید فرار کنیم...
ولی الاغ حتی نمی خواست از جایش تکان بخورد.
ارباب برآشفته گفت: دشمن در خانه ماست. باید قبل از که تو را بگیرند فرار کنیم؛ ولی الاغ در پاسخش گفت: 
برای من چه داهمیتی دارد که مرا بگیرند؟ چه اهمیتی دارد ارباب جدیدم چه کسی باشد؟ من الان یک پالان بر پشتم دارد، تصور می کنی او یک پالان دیگر هم بر پشتم می گذارد؟

بر اساس افسانه «الاغ فهمیده»
منبع:

کتاب داستان های فلسفی جهان 
نوشته میشل پیکمال

[ 24 / 1 / 1394برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 12:8 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

اصل موضوع را فراموش نکن !

مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .
روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید .
روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و...

عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم
رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟
او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.

[ 20 / 1 / 1394برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 19:47 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

دزد باورها !

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

[ 20 / 1 / 1394برچسب: داستان کوتاه, ] [ 19:21 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

فقط متشکرم !!!!

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
- چهل روبل.
- نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز دقیقا.
- دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.


ادامه مطلب
[ 27 / 12 / 1393برچسب:زورگویی , داستان کوتاه, ] [ 13:54 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

باید گرگ بود !

ﯾﮏ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﮔﺮﮒ 
ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ !
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﭙﻪ ﺑﭙﺮ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻭﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﺸﮑﻨﺪ ! 
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ : ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﻣﺖ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﮔﺮﮒ ﮐﻤﮑﺶ ﻧﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﮐﻤﮑﻢ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ! ؟
ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺩﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﮑﻨﯽ!
ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩ

[ 27 / 12 / 1393برچسب:گرگ ، اعتماد ، داستان کوتاه, ] [ 13:25 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / قرعه کشی

ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ...
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ. »
كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»


ادامه مطلب
[ 20 / 12 / 1393برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 12:16 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / پرواز شاهین

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچ کدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟» 
کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.» 

ادامه مطلب
[ 19 / 12 / 1393برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 16:14 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

داستان کوتاه / مرخصی نازه عروس

همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگي‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت، بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود. او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد. زن که در اين مدت، با چگونه‌گيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر مي‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وي اهميت نمي‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب، و همانندِ سایرِماموران، براي رفتن و ديدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصي بکند. پس دست به کار شده و در کاغذي، درخواستِ کتبي‌ای، به اين شرح، خطاب به همسرش مي‌نويسد:
جناب .... فرمانده‌ی محترم ...
اينجانب .......، همسرِ حضرت‌عالي، که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اين‌جانب، به مدتِ ... روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمائيد.
با احترام ..... همسر شما


ادامه مطلب
[ 19 / 12 / 1393برچسب:داستان های کوتاه, ] [ 16:2 ] [ سعید راست کردار ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد